عشق را در چشمان مادرم ودست های چروک شده پدرم یافتم
عشق را در چشمان مادرم ودست های چروک شده پدرم یافتم

عشق را در چشمان مادرم ودست های چروک شده پدرم یافتم

دلشکسته

فراموشی

چند صباحیست هنگام غروب دلم می گیردومن درهوای گرفته غروب به اینده نه چندان دور خویش می اندیشم. 

مرگ اولین مقوله ای که انسان را به فکر فرو می برد. 

که ایا ترسناک است؟ 

هر روز غروب خورشید میمردودوباره وقت سحر زنده میگردد . 

همینطور یک درخت پائیز میمردو بهار زنده میشود. 

شاید هم یک انسان پس از مرگش سالهای سال در خاطره ها ودلها باقی بماندوفراموش نشود ونمیرد. 

ومن میدانم روزی فراموش خواهم شد،ودیگر کسی نوشته هایم را نخواهد خواند، 

وصدایم  به گوش هیچ کس نخواهد رسید ودیگر قلمم مرک و فراموشی را تفسیر نخواهد کرد. 

من فراموش می شوم ودیگر کسی صدای باز شدن پنجره چوبی اطاقم را نخواهد شنیدوبرای دیگران نیز نخواهد گفت. 

 

من می روم وفراموش می شوم وفراموشی مانند هیولایی مرا در خود می بلعد. 

اری!فراموشی بسیار ترسناک است حتی از خود مرگ. 

ومن غروب هر کلامی ازفراموشی خواهمک نوشت شاید بدین سان بتوانم فراموشی خویش را در خویش فراموش کنم تا شاید فراموش نشوم. 

فراموش شده ای بی گناه.....

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد