عشق را در چشمان مادرم ودست های چروک شده پدرم یافتم
عشق را در چشمان مادرم ودست های چروک شده پدرم یافتم

عشق را در چشمان مادرم ودست های چروک شده پدرم یافتم

دلشکسته

آدمها

 

قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حضورش بیخبر


قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد


همان که گاهی می شکند


گاهی می گیرد و گاهی می سوزد


گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه


و گاهی هم از دست می رود
...

با این دل است که عاشق می شویم


با این دل است که دعا می کنیم


با همین دل است که نفرین می کنیم


و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم
...

 


اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.


این قلب اما در سینه جا نمی شود


و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد


این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد


سیاه و سنگ هم نمی شود


از دست هم نمی رود

 

این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند


وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد


وقتی تو می رنجی او می بخشد...

 

این قلب کار خودش را می کند


نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت


نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی

 

و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند


به خاطر قلب دیگرشان


به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد