عشق را در چشمان مادرم ودست های چروک شده پدرم یافتم
عشق را در چشمان مادرم ودست های چروک شده پدرم یافتم

عشق را در چشمان مادرم ودست های چروک شده پدرم یافتم

دلشکسته

تفاوت


کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، معنی عهد و پیمان نمیدهند.
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می گیری که....
خیلی می ارزی

تنها

نظرات 10 + ارسال نظر
Eehsan جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:34 ب.ظ

سلام عزیزم
مثل همیشه زیبا نوشتی واقعا قشنگه

negar17 یکشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:36 ب.ظ http://bardiiyyyaaaa.blogfa.com

هر چه از دست می‌رود بگذار برود

چیزی که به التماس آلوده باشد نمی‌خواهم

هر چه باشد، حتی زندگی . . .

sahar یکشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:14 ب.ظ http://www.gharanabood.blogfa.com

..ღ♥ღ
..ღღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ
...ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღღ
.......................ღ♥ღ
...........ღ♥ღ...ღ♥ღ
...........ღ♥ღ
...........ღ♥ღ.........ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ..ღ♥ღ.......ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ......ღ♥ღ.....ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ♥ღ♥ღღ♥ღღ♥ღ♥ღ♥ ......ღ♥ღ
...........ღ♥ღღ♥ღ♥ღ♥ღღ♥ღღ♥........ღ♥ღ
....................................................ღ♥ღ
..........................@@..@@.............ღ♥ღ
..........................@@..@@.............ღ♥ღ
..............................@@................ღ♥ღ
..............................@@...............ღ♥ღ

negar17 سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 07:32 ب.ظ http://bardiiyyyaaaa.blogfa.com

دیگه این #شعر ها و متن ها را

باید گذاشت در #کوزه و آبش را خورد

وقتی عرضه این را ندارد

که تو را #عاشق کنند ♥

اپم عسیسممممممممممم

احسان شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 07:24 ب.ظ

سلام دوست عزیزم
آپم

نادم یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 10:55 ق.ظ http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

غصه ی دوری دلدار مرا پیرم کرد / غم هجران نگارم ز جهان سیرم کرد / گریه کردم ز فراغت گل من باور کن / که مرا غربت این شهر زمین گیرم کرد .

ehsan یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 10:34 ب.ظ

حســرت دسـت‌هات مانـده
بـه چشم‌هـام
به خواب‌هـام
به کـش و قـوس‌های تـنم.
در حسـرت دسـت‌هات
پـرپر می‌زنـم.

angel پنج‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 03:50 ب.ظ http://broken-angel-26.blogsky.com

webe zibayi darid
linketon mikonam
mersi ke be webam sar zadid

ehsan چهارشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 08:54 ق.ظ

صدای باران زیباترین ترانه خداست که طنینش زندگی را برای ما تکرار می کند؛
نکند فقط به گل آلودگی کفشهایمان بیندیشیم ...

Ehsan دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:24 ب.ظ

شما چی فکر میکنید ؟

“چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.

دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم می نشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی میخواد با چه کسی همگروه باشه؟

گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.

پرسیدم فیلیپ رو می شناسی؟

کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو می شینه!

گفتم نمی دونم کیو میگی!

گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!

گفتم نمیدونم منظورت کیه؟

گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!

بازم نفهمیدم منظورش کی بود!

اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی

که روی ویلچیر میشینه…

این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،

آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه… چقدر خوبه مثبت دیدن…

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپ رو

می شناختم، چی می گفتم؟

حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!

وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…

شما چی فکر میکنید؟

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد