عشق را در چشمان مادرم ودست های چروک شده پدرم یافتم
عشق را در چشمان مادرم ودست های چروک شده پدرم یافتم

عشق را در چشمان مادرم ودست های چروک شده پدرم یافتم

دلشکسته

خدایا________________


خدایـــا! سرده این پایین، از اون بالا تماشا کنـــ


اگه میشـه بیــا پاییـن و دستـــــاے منـــو ها کنــ

 

خدایـــا!سرده این پایین،ببـین دستــامـو میلرزهــ

 

دیگه حتـے همه دنیا،به این دورے نمـے ارزهــ

 

تو اون بالا من این پایین،دو تایـے مون چرا تنها؟

 

اگه لیلـے دلش گیــــره! بـــــگو مجنون چرا تنها؟

 

خدایــا! من دلم قرصه،کسے غیر از تو با من نیستــ

 

خیالت از زمین راحت ،که حتـے روز،روشن نیستــ

 

کسـے اینجا نمـے بینـه که دنیـــــــــا زیر چشماتهــ

 

یه عمره یــــــادمـــــــون رفته،زمیـن دار مکافـاتهــ

 

فراموشم شده گاهـے،که این پایین چه هــــا کردمــ

 

که روزے بایـد از اینجـا بــازم پـیــش تو برگردمــ

 

خدایــــــا! وقــت برگشـتـن یه کم با من مدارا کنــ

 

شنیــدم گرمــه آغوشـــــت،اگه میشـه منــم جا کنــ

امروز تولد من بود____________


امروز  و امشب هم همانند هر روز  و هرشب 
تنها اندکی
سخت تر
درد اورتر
غمگین تر
و
تنهاتر

امروز...  
امشب
تولد من بود
تولدی از جنس قفس...
یک سال گذشت...
اما هیچکس نفهمید چطور
چه درد ها که نیامدند
وچه خوشی هایی که نرفتند
مهمان بعدی روزگارم چیست
غم؟
یا شاید
شادی
هه شادی...
او رفت
به همراه امید دست در دست هم 
رفتند...
خودم رفتنشان را دیدم...
حال دیگر
من بیوه ای بیش نیستم...
من بیوه ی شادی هستم
بعد از رفتنش روزگارم را زیر سایه ی غم سپری میکنم...

امروز 
امشب
تولد من بود...
چه خوابها
چه خیالها
چه رویایی
از این تاریخ روز ساعت
درذهن می پروراندم...
افسوس که این قفس تن ان خیالها راهم در خود زندادنی کرد
نگذاشت ان را به دست حقیقت بسپارم...
چه زندان بان سنگدلیست این جسم...
اما گویی او گناهی ندارد او مامور است و معذور
او تنها از رسم روزگار  و بی وفایی دستور میگیرد...

امروز 
امشب
تولد من بود
....